اسکله که از دور نمایان شد، پاروها را بالا آورده و در کف قایق رها کرد آرام انتهای قایق دراز کشید و در زیر آفتاب عصر گاهی، که کم­‌کم در آب فرو می­‌رفت، به گذشته فکر کرد ذهنش آن­‌سوتر از آب­‌ها در خانه‌­ی قدیمی‌­شان، کنار چتری کوچولو، روی ریل­‌های قطارِ مانگاراتیبا، کنار اتومبیل آقای ایمانوئل والادرس و در منزل مجلل پورتوگای محبوبش پرسه می­زد به نزدیکی­‌های مانگاراتیبا رسیده بود که روزینیا با خستگی و بی­‌حالی ناشی از چرت نیم­‌روزی صدایش کرد زه‌ اوروکو چه می­‌خواهی روزینیا؟ به چه چیزی فکر می­‌کنی که اینطور در خیالات غرق شده­‌ای؟ به زه‌زه؛ به زه‌زه‌­ی کوچک فکر می­‌کنم روزینیا­؛ سخت دلتنگش هستم چه چیز این زه‌­زه‌­ی کوچک اینطور تو را به فکر فرو برده؟   غم‌­هایش و نگاهی که معصومیت از میان مژگانش چکه می‌­کند؛ تو زه‌­زه را ندیده‌­ای روزینیا؛ حتم دارم که اگر روزی او را می­‌دیدی شیفته‌­اش می‌­شدی به اسکله نمی­‌رویم زه‌ اوروکو؟ خورشید کم­‌کم در حال غروب
دامون و هیرمان یا الله گویان از در اتاق وارد شدند؛ آرازِ کوچک خنده کنان خودش را به آغوش دامون انداخت و صدای بیا بغل بابا‌ی دامون در شلوغی افراد خانه گم شد آرمون و آهو در کنار خود جایی برای دامون باز کردند و او در کنار همسرش آهو و هیرمان در گوشه‌ی دیگر سفره کنار سهند و احمد نشست‌ دامون بسم الله سفره را گفت و همگی مشغول شدند، اما هنوز لقمه‌ی سوم را در دهان نگذاشته بودند که زلیخا رو به هیرمان گفت امروز هاویر رو دیدم، از کوچه‌ی زهرا خانوم اینا می‌اومد، انقدر عجله داشت که انگاری جن دیده بود و همراه آهو آرام خندیدند ، هیرمان اما از شوخی زلیخا خوشش نیامده بود، البته معمولا هیرمان از هیچ چیز زلیخا خوشش نمی‌آمد، برای او زلیخا همیشه فقط همان زن بابایی بود که هفت سال بعد از مرگ مادر آمده بود و می‌خواست جای او را بگیرد، کسی که هرگز شبیه مادر نبود زلیخا انگار منتظر پاسخ هیرمان بود اما او ساکت ماند، ولی در مقابل دامون با نگاه تندی رو به آهو جواب داد خب حال خواهرت رو می‌پرسیدی بل
صدای اذان ظهر که از مناره‌های مسجد روستا به گوش رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد، خورشید وسط آسمان بود و زمان برگشتن دختران از کار روزانه فرا رسیده بود بیلِ دسته بلندش را به کناری انداخت و مسیرِ راه خاکی خانه را در پیش گرفت که صدای دامون متوقفش کرد کجا میری هیرمان؟ میرم ببینم حیدر از شهر برگشته یا نه هیرمان حواست به خودت و حیدر باشه خندید، می‌دانست که دامون بهانه‌های هر روزه‌اش را از بر است حواسم هست کوکا راهِ خاکی خانه را با عجله طی کرد و به بهانه‌ی دیدن حیدری که صبح فردا از شهر باز می‌گشت وارد کوچه شد، کوچه‌ای خلوت که مسیر گذر هر روزه‌ی هاویر بود کمی وسط کوچه تعلل کرد تا بالاخره هاویر با زنبیل پر از شبدر از راه رسید؛ با دیدن هیرمانِ منتظرِ غرق در عرق گل از گلش شکفت خسته نباشی پسر عمو در مونده نباشی هاویر، زنبیلت سنگینه؟می‌خوای برات ببرم؟ نه سنگین نیست، آقام ببینتت عصبانی میشه، خوبیت نداره جلوی مردم، زودی برو نه دیگه عصبانی نمیشه باهاش حرف زدن رضایت داده، همین
روی پشتِ بام دراز کشیده بود و لبخند از کمانِ لب‌هایش کنده نمی‌شد، مدام لپ‌های گل انداخته و صورت پنهان شده پشتِ نقاب چادر مقابل چشمانش جان می‌گرفت؛ طنینِ صدای نازکش پشتِ سر هم در گوش‌هایش اِکو می‌شد، بله‌ای که داشت از عمق رویا به کالبدِ واقعیت می‌رسید صدمین ستاره‌ی نورافشان آسمانِ تابستان را شمرد و با خش‌خشِ برگ‌های رقصانِ بید در باد به خواب رفت از سپیده‌ی خورشید فردا دیگر صبحِ ملایم روستا، ظهرِ گرمِ تابستان، باد خنک عصر، غروب نارنجی مغرب و تاریکی شب‌های بی‌برقی برای هیرمان بی‌معنی بود؛ بهارِ عشق به دِه رسیده بود و دیگر چه فرقی داشت که گرگ و میش صبح باشد یا خرماپزانِ ظهر؟ طبق معمول هر روز راه خانه‌ی هاویر را پیش‌گرفت اما اینبار به جای پنهان شدن پشتِ تنه‌ی گِز قد بلند کنارِ خانه، زیرِ سایه‌ی درخت تکیه داد و منتظر ایستاد هر لحظه به ساعتی گذشت تا بالاخره هاویر، با چادرِ گل‌دار پیچیده دورِ کمر و سبدِ حصیری در دست از درِ چوبی حیاط بیرون آمد؛ نگاهش که به هیرم
پاییزم انگار از رفتن پشیمونه  یلدا شروع قصه‌ی خوب زمستونه متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد param nameAutoStart valueFalse یلداتون مبارک ، عمرتون به شیرینی هندونه پارسال فال حافظ زدم سعدی گفت همتون تا سال دیگه ازدواج می‌کنید ولی ۲،۳ نفرتون فقط مزدوج شدید ، پس نتیجه می‌گیریم که سعدی دقیق نیست  امسال با کی فال بزنیم که مزدوج بشید؟ پ‌ن  دیشب تو یکی از تفال‌هایی که داماد برام زد می‌گفت ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم لینک یکی هم خودم برای خودم زدم که این اومد یارب این آینه‌ی حسن چه جوهر دارد؟ که در او آه مرا قوت تاثیر نبود لینک
آخرین جستجو ها